آقا سفیر تو ز غمت داد می زند
از اوج غصه تکیه به دیوار می زند
مسلم غریب و بی کس و یاور به کوچه ها
سنگ تورا به سینه غمخوار می زند
له له لبم برای کمی آب می زند
دشمن مرا به حال عطش دار می زند
باغ و بهرو گل، به خدا یک لطیفه است
کوفه به حقّه دم ز طرفدار می زند
مردی برای دعوت در جشن نیزه ها
در کوچه های وادی غم جار می زند
اینجا میا که خواهر بی معجرت، حسین!
گشتی میان کوچه و بازار می زند
اینجا میا که دختر کوفی به زیورش
طعنه به یاس حیدر کرّار می زند
اینجا میا که بی شرفی تازیانه اش
بر بچه های زار و عزادار می زند
دنیا حقیر می شود آنجا که کودکی
سنگی به نی، به رأس علمدار می زند
رضا تاجیک |